آقای من سلام ...
سلام و صد درود مولای من ...
میلاد پدرِ عزیز و مهربانت مبارک باد بر تو مولایم ...
شادمانی ات امشب در دلِ آسمان مخفی ست ..
ولی نورِ لبخندت به زمین رسید پدرِ آسمانی ام ..
به شادی ات شادم و سرخوش ...
تو خوب میدانی مولایم .. که دیدار لبخندِ بابا ؛
برای فرزندی که سالهاست از دیدار پدر عزیز و مهربانش محروم است ؛
چقدر جان بخش است ... بیا تا به لحظه ای از لبخند زیبایت جانی دوباره بگیریم ...
.
.
تو خوب میدانی عزیزم که انتظار چه سخت و طاقت فرسا ست .. ( قرن هاست به انتظار نشسته ای ولی دَم نزدی )
مولایم :
این بار نه بخاطر خودم و قلب شَرحه شَرحه از فراق ونه بخاطر هیچکس دیگری و نه هیچکدام از مشکلات و غم و درد و رنج های این دنیا و نه بخاطر کودکان و خانواده های رنج کشیده و نه بخاطر ظلم های سر به فلک کشیده و نه بخاطر اعتقادات به تاراج رفته و نه هیچ چیز دیگری نیست که خواستار آمدنت هستم .. .......
اینبار تنها و تنهــــــــاااا بخاطر خودِ توست که تعجیـــــــــــــل در آمدنت را خواهانم ...
بخاطر تمام درد و رنج های بیشماری که سااااااااالهاست بر قلب نازنینت سنگینی میکند و حتی یک بار هم از این همه بدی که ز ما دیدی لب به اعتراض نگشودی! و برایمان جــــــــــز خوبـــــی نـــــــــخواستی ....
.
.
.
.
ببخش آقایم ... نمیخواستم شبِ میلاد پدرت خاطرِت نازنینت را مکدر کنم ....
نمیخواستم چشمانم تر شود و دلتنگی کنم !!!
نمیدانم چه شد بابای عزیزم.. دست خودم نبود .. ببخش روح و جانم ..
این دل امشب باز هم بهانه گیر شده ... بهانه ی سید و مولا و سرورش را میگیرد ... بهانه ی مَهدی دارد این دل ، باز ....
و به تمنای وصالت ؛ چشم به جاده ای روشن تر از خورشید دوخته : که حتم دارد از آنجا عبور کرده ای و به حتم دوباره باز خواهی گشت ....
♥ و باز هم تمام جاده را تا پشت دروازه های ظهـــــور گلهای یــــــــاس کاشته ام .... ♥
رایحه ی عطر یاس فضا را پر کرده و تا آسمان رفته ...
من نیز امشب همان جا با دسته گلی از نرگس در گوشه و کناری مینشینم تا اگر از راه رسیدی با تمام شور و شوق به استقبالت بیایم و اینبار اگر اجازه دهی ؛ میــــــــزبانت باشم .........
این روزها گــــاه ؛ نوید آمدنت در گوش دل و جانم میپیچد و بی تابم میکند ...
سید ما ... مولای ما ... دعایی کن بَهرِ ظهور مان !!!
آری ظهور ما ..
ظهور مایی که سالهاست در غیبتیم ولی غـــافلیم ....
آنوقت تورا که حاضر ترین و ظاهرترینی در زمین و آسمان غائب میخوانیم ...
.... نه ....
نمیتوانم با ضمایر غائب خطابت کنم آقا ...
نمیتوانم اینهمه حضور سرشارت را به غیبت تفسیر کنم مولاااااا .....
تو خورشیدی ؛ در میانه ی روز ... و ماه در تاریکی شب ...{ آری تو خورشیدی و ذره پَرور ترینـــــی .... فــــــدای سَجایای مولایی تو ... }
مگر میشود تلألؤ خورشید را حتی ز پشت ابرها ندید ؟؟؟ ... مگر میشود ماه را در دل شب گم کرد ؟؟؟
نه عزیزِ من ......
درست است که من با همه اشتباهاتم
ابری به گستردگی آسمان بر جلو چشمانِ تار خویش کشیده ام ... ولی هرگز نمیتوانم تابیدن مداومت بر تمام زمین را منکر شوم : خورشیدِ عالمِ تابِ آسمانِ بندگی ...
.
.
اللهم عجــــــــــل فی فرجــــــــــه ...
نظرات شما عزیزان: